وفای شمع را نازم كه بعد از سوختن...به صد خاكستری در دامن کبوتر می
ریزد...نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم...گل عشقش درون دامن بیگانه
می ریزد.
شمع دانی به دم مرگ به کبوتر چه گفت؟ گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی...
سوخت کبوتر ولی خوب جوابش را داد گفت طولی نکشد نیز تو خاموش شوی.
منم آن شعله آتش که از هر شمع برخیزم...تمام هستی خود را فقط به پای تو
ریزم...درون قلب من فرمانروایی کن...که از موی تو برخیزد همه عطر دل انگیزم...
نظرات شما عزیزان:
|